ما ایستاده ایم

we resisit
ما ایستاده ایم

ما انقلاب کردیم به خاطر اینکه اسلام را نگه داریم
شهید دادیم
هشت سال مقاوت کردیم نه در مقابل صدام بلکه در مقابل یک دنیا (مدارکش هم موجود است)
تحریممان کردند نه از زمانی که احمدی روشن ها و رضایی نژاد هامان یاد گرفتند استفاده از انرژی صلح آمیز هسته ای را بلکه از وقتی انقلاب کردیم.(مدارکش هم موجود است)
دجالواره وارد مملکتمان کردند آنکه در کشور های عربی برای استفاده از برنامه هایش پول می دهند در کشورمان به رایگان پخش کردند تا مسموممان کنند به خیالشان مانند اسپانیا اسلام را فراموش کنیم اما ما می ایستیم همانطور که پیش از این ایستادیم
و اما مکر شیاطین ادامه دارد بچرخ تا بچرخیم گرچه کم کم به ته خط رسیده اند و نفس های آخرشان است(مدارکش هم موجود است)
اما « فان حزب الله هم الغالبون»

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با موضوع «دفاع مقدس» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ب.ظ

به غیر از شهادت به عاشق حرام است...

«بسم رب الشهدا و الصدیقین»


دقیقا نمیدونم چی باید بنویسم حالا که دارم این پستو مینویسم خودمم منقلبم.

میخوام راجع به کسی حرف بزنم که عاشق شهدا بود و باهاشون محشور شد ؛ در مورد کسی که ثابت کرد در باغ شهادت بازه بازه ؛کسی که وقتی 7 روز به تولد 22 سالگیش مونده بود تو پادگان دژ پر کشید.

شهید حجت الله رحیمی

خوش به سعادتت مرد.خوش به سعادتت به خاطر اینکه چهرت به قول خودمون انقدر سو بالا میزنه .خوش به سعادتت که ره صد ساله رو یه شبه رفتی.خوش به سعادتت شهیــــــــــــد

وا حسرتا...

اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک


         

         




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ

کی با حسین کار داشت؟

«بسم الله الرحمن الرحیم»

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

منبع:aviny.ir

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۷
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ

پا خروسی

«بسم الله الرحمن الرحیم»

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی!

اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم! زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.


 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه27

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۳
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۱ ب.ظ

بنی صدر وای به حالت!

«بسم الله الرحمن الرحیم»

پدر و مادرم می گفتند:«بچه ای» و نمی گذاشتند بروم جبهه، یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون ، پدرم که گوسفند ها را از صحرا می آورد داد زد :«صغرا کجا»؟

برای اینکه نفهمه سیف الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم. یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن کرده بود، از پشت تلفن گفت:«بنی صدر(1)!وای به حالت اگر دستم بهت برسد.»

از مجله نشریه دانش آموزی «امین دانش آموز»


(1)رییس جمهور خائن، که در مرداد 1360 با لباس و آرایش زنانه و به همراه خلبان اختصاصی شاه معدوم و سرکرده گروهک منافقین از کشور گریخت.
 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۱
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۶ ب.ظ

بوش از آمریکا آمد!!!

«بسم الله الرحمن الرحیم»

اوضاع سیاسی دنیا را نقد و بررسی می کردیم. نوبت به آمریکا رسید و ریاست جمهوری وقت آن. بعضی دفاع می کردند که الحق و الانصاف خوب توانسته اند حرف خودشان را به کرسی بنشانند، با این همه مفسده که در عالم ایجاد می کنند همچنان قبله آمال ملحدین هستند! دوستی می گفت: من موافق نیستم. این حرف ها هم نیست. ریگان را ببینید. در دوره ریاست جمهوری اش گند زد. آن قدر خرابکاری کرد تا بالاخره بوش (بویش)‌ آمد. حالا شما فکر می کنید مردم بوش (بوش) را چقدر تحمل می کنند؟ قطعاً اگر شامه شان معیوب نباشد چهار سال!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم شوخ طبعی ها نوشته سید مهدی فهیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۶
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ

بروید دنبال کارتان

«بسم الله الرحمن الرحیم»

    از بلند گو اعلام کردند جمع شوید جلو تدارکات و پتو بگیرید. هوا به اندازه کافی سرد بود.که فرمانده گردان با صدای بلند گفت:کی سردشه؟

همه جواب دادند:دشمن.گفت بارک الله.معلوم می شود هنوز سردتان نیست بفرمایید بروید دنبال کارتان.پتویی نداریم به شما بدهیم.

                  از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم(شوخ طبغی ها)نوشته سید مهدی فهیمی

                                              

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۵
صامده 110
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ب.ظ

آقای نورانی سوخته

 «بسم الله الرحمن الرحیم»

بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر، از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.

- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟

- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟

- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟

-بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟

بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت:«بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»

متوجه منظورش نشدم:

- چرا پسرم، مگر چی شده؟

- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟

ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۵
صامده 110
سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ

آشنا درآمدیم

«بسم الله الرحمن ارحیم»

 

یک روز سید حسن حسینی از بچه های گردان رفته بود ته دره برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن با خمپاره پیش پای او را هدف گرفتند، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت، بدون شک شهید شده بود.

آماده می شدیم برویم پایین که حسن بلند شد سرپا و لباسهایش را تکاند، پرسیدم: حسن چه شد؟

گفت: آشنا در آمدیم، پسر خاله زن عموی باجناق خواهر زاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمی کرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم، هر طور بوده مرا نگه میداشت!


                           از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۹
صامده 110
سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ

احترام به پدر

«بسم الله الرحمن الرحیم»


نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 17



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
صامده 110
يكشنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ب.ظ

175 قهرمان

«بسم الله الرحمن الرحیم»

مطلبی که می نویسم از زبان مادر ی چشم به راهه:


کسی که دلشو زده به دریا ، به این راحتیا پیدا نمیشه  بهم گفتن گلت رو آب برده ، کسی از جای اون خبر نداره

دیگه باید بشینی تا یه روزی ، که دریا پرپرش رو پس بیاره حالا میگن تو را با دست بسته ، تو رو زنده زنده خاک کردن

نمی دونی مادر چی کشیدم ، منو با این خبر هلاک کردن بگو اون لحظه که پرهات رو بستن ، چرا مادر منو صدا نکردی

تویی که قصد برگشتن نداشتی ، تو که پشت سرت رو نگا نکردی بگو تا داغ تازم تازه تر شده ، بهت لحظه آخر آب دادن؟

آخه مادر برای تو بمیره ، که اینجوری تو رو عذاب دادن برا عکسات رو پام لالایی خوندم ، شبای بی کسی و بی قرار

کی جرأت کرده دستات رو ببنده ، بمیرم تو مگه مادر نداری بهم برخورده مادر ، بغض دارم قسم خوردم دیگه دریا نمیرم

قسم خوردم گلم مثل خود تو ، منم با دستای بسته بمیرم

شادی ارواح همه شهدا ی اسلام وحضرت  امام (ره) و نابودی آمریکا ی جنایت کار و اسرائیل غاصب یه صلوات عنایت بفرمایید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۸
صامده 110