ما ایستاده ایم

we resisit
ما ایستاده ایم

ما انقلاب کردیم به خاطر اینکه اسلام را نگه داریم
شهید دادیم
هشت سال مقاوت کردیم نه در مقابل صدام بلکه در مقابل یک دنیا (مدارکش هم موجود است)
تحریممان کردند نه از زمانی که احمدی روشن ها و رضایی نژاد هامان یاد گرفتند استفاده از انرژی صلح آمیز هسته ای را بلکه از وقتی انقلاب کردیم.(مدارکش هم موجود است)
دجالواره وارد مملکتمان کردند آنکه در کشور های عربی برای استفاده از برنامه هایش پول می دهند در کشورمان به رایگان پخش کردند تا مسموممان کنند به خیالشان مانند اسپانیا اسلام را فراموش کنیم اما ما می ایستیم همانطور که پیش از این ایستادیم
و اما مکر شیاطین ادامه دارد بچرخ تا بچرخیم گرچه کم کم به ته خط رسیده اند و نفس های آخرشان است(مدارکش هم موجود است)
اما « فان حزب الله هم الغالبون»

طبقه بندی موضوعی
پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ب.ظ

آقای نورانی سوخته

 «بسم الله الرحمن الرحیم»

بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر، از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.

- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟

- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟

- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟

-بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟

بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت:«بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»

متوجه منظورش نشدم:

- چرا پسرم، مگر چی شده؟

- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟

ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۱
صامده 110

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی